مردم شهر سیاه
خنده هاشان همه از روی ریا ست
و به غیر از دو سه دوست
که هر ازگاهی چند
لب جویی بنشینیم و ز هم یاد کنیم
دلشان سنگ سیا ست
ما در این شهر دویدیم و دویدیم چه سود؟
هرکجا پرسه زدیم
خبر از عشق نبود
و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی
گندم شهر سیاه
نسلش از وسوسه شیطان هاست...
چشم ها را باید شست...